جدول جو
جدول جو

معنی یک شکم - جستجوی لغت در جدول جو

یک شکم
(یَ / یِ شِ کَ)
به اندازۀ شکم. به قدر شکم. آن مقدار که در یک نوبت خوردن سیری آرد.
- یک شکم سیر خوردن، خوردن چیزی آن قدر که یک شکم سیر تواند شد. (آنندراج) :
فلکش بر دهی نکرد امیر
که خورد یک شکم چغندر سیر.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
یک شکم شیردان و کیپا خورد
روزی چندروزه یک جا خورد.
شیخ بهایی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

لاستیک مخصوص با میخ های فولادی کوتاه که برای حرکت خودرو در جاده های برفی و یخبندان به چرخ های آن وصل می شود، در ورزش وسیله ای با تعدادی خار در کف آنکه به کفش کوهنوردی برای جلوگیری از لغزش متصل می شود، نوعی کشتی با سپرهایی برای شکستن یخ که در میان یخ و دریاهای منجمد حرکت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک زخم
تصویر یک زخم
ویژگی کسی که با یک ضربت دشمن را از پا درآورد، برای مثال بشد سام یک زخم و بنشست زال / می و مجلس آراست و بفراشت یال (فردوسی - ۱/۲۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم شکم
تصویر هم شکم
دو کودک که با هم از یک شکم زاییده شده باشند، دوقلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک چشم
تصویر یک چشم
ویژگی کسی که یک چشم داشته باشد و چشم دیگرش کور و نابینا باشد، کنایه از ظاهربین و کوتاه نظر، کنایه از منافق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک قلم
تصویر یک قلم
کلاً، جملگی، همگی
فرهنگ فارسی عمید
جامه و پارچه ای که یک بار شسته شده.
- یک شور پوشیدن جامه، جامه که واگردان ندارد. پوشیده و عوض نکردن جامه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ صَ دُ)
صدیک. صدی یک. یک جزء از صد جزء چیزی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ قَ لَ)
نوشته هایی که به یک قلم و به یک شیوه نوشته شده باشد. (ناظم الاطباء) ، کنایه از تمام و مجموع. (از آنندراج). همه. بالکل. (غیاث). همگی. جملگی. تماماً. (ناظم الاطباء) :
بس که فکرم یک قلم گردید صرف نوخطان
نامۀعصیان من چون مشق طفلان شد سیاه.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
عالم به یک قلم شده در چشم من سیاه
تا زیر مشق خط شده روی چو ماه تو.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
خطش گرفته صفحۀ رو را به یک قلم
یارب کسی مباد به روز سیاه من.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
الهی پرتو از نور یقین ده شمع جانم را
بشوی از حرف باطل یک قلم لوح بیانم را.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، یک جا. یک بار. یک باره. در میان بازاریان مصطلح است، گویند: فلانی یک قلم صدهزار تومان جنس خرید
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نُ هَُ)
نه یک. تسع. یک از نه. یک بخش از نه بخش
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ هََ تُ)
هشت یک. ثمن. یک جزء از هشت جزء. رجوع به ثمن و هشت یک شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دُ وُ / دُوْ وُ)
نصف. نیم. نیمه. از دو یکی. یک جزء از دو جزء. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ دَ هَُ)
ده یک. یک جزء از ده جزء. یک بخش از ده بخش چیزی یا عددی. عشر. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
پسر ’کی بهمن’ که به دست ترکان گرفتار و کشته شد. (از مجمل التواریخ و القصص ص 46)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ شَ تُ)
شصت یک. یک جزء از شصت جزء. از شصت حصه یک حصه
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ شِ شُ)
شش یک. سدس. یک از شش. یک سهم از شش سهم چیزی
لغت نامه دهخدا
تصویری از یک دهم
تصویر یک دهم
عدد کسری یک جز از ده جز عشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک دوم
تصویر یک دوم
عدد کسری نصف نیم نیمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم شکم
تصویر هم شکم
دو یا چندفرزندی کن باهم ازیک شکم زاییده شده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخ شکن
تصویر یخ شکن
نوعی چکش یا تیشه با نوک تیز برای شکستن یخ
فرهنگ لغت هوشیار
یک سره کلا بامره: قمروزیرعرض کرد: قربانت گردم این را یک قلم بدانید آنکس که این کار را کرده مذهبش البته سوای مذهب عیسویان بوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک صدم
تصویر یک صدم
نادرست نویسی یک سدم یک جز ازصد صدیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک شصتم
تصویر یک شصتم
نادرست نویسی یک شستم یک جز از شصت جز شصت یک
فرهنگ لغت هوشیار
که دارای یک شاخ باشد، که شاخه داشته باشد، یک وری: فلانکس قبایش رایکشاخ روی شانه اش انداخته بود وغزل کوچه باغی میخواند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک سوم
تصویر یک سوم
عددکسر یک ثلث ثلث سه یک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک نهم
تصویر یک نهم
نه یک یک جز ازنه جز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک هشتم
تصویر یک هشتم
یک جز از هشت جز هشت یک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک ششم
تصویر یک ششم
یک جز از شش جز شش یک سدس
فرهنگ لغت هوشیار
انسان یاحیوانی که بیش ازیکچشم اونیروی بینایی نداشته باشد که یکچشم اوبیند واحدالعین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک زخم
تصویر یک زخم
((~. زَ))
لقب سام نریمان که اژدهایی را با یک ضربه کشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک هشتم
تصویر یک هشتم
((یِ یا یَ. هَ تُ))
یک جزء از هشت، هشت یکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یخ شکن
تصویر یخ شکن
((~. ش کَ))
شکننده یخ. چکشی که بدان قالب یخ را شکنند، کشتی ای که بدان قطعات بزرگ یخ اقیانوس های منجمد را شکنند تا رفت و آمد کشتی ها در آن ممکن شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم شکم
تصویر هم شکم
((~. ش کَ))
دو قلو
فرهنگ فارسی معین
مقداری، مقدار کم، روستایی در قائم شهر، نام روستایی در
فرهنگ گویش مازندرانی
مقیاس فرضی به اندازه ی یک شکم، مقیاس حجم در خوردن غذا
فرهنگ گویش مازندرانی